دستانم به گرمی دستان تو دل بسته است
قلبم با لحظه لحظه زندگی تو آواز می خواند
اگر کمی گوش کنی آوازش را خواهی شنید
این وجود توست که سبب دلگرمی این وجود خسته و بی روح می شود
کاش واقعا بودی و حضورت را لحظه ای
هر چند کوتاه
ا حساس می کردم
نور امید در دلم را خاموش کرده اند
نامسلمانم خواندند
مرا به تمسخر گرفتند
می دانم گناهکارم
ولی امید به رحمت تو دارم
شاید تو مرا ببخشایی
نمازم را سرد و خالی از عاطفه نامیدند
شکستن قلب خسته و دلگیرم را
تو دریچه ی امیدم بودی
که آن را از من خسته از این دنیا گرفتند
نمی دانی چه غمی بر دلم نشست
آنگاه که اهل آتشم خواندند
می دانند بزرگی و مهربان
اماااااااا...................
هیچ یک باور ندارند
آری !
به همین علت مرا جهنمی خواندند